سیاست به یک اعتبار، کار حکومت است. کار حکومت هم ممکن است خردمندانه و موافق با گردش درست و منظم امور و ناظر به حل مسائل و تأمین نیازهای تاریخی مردم یا صرف طرحهایی موهوم و هیاهوی بیهوده در عین خودرأیی و اعمال قهر باشد.
1. در وضع کنونی جهان و بهخصوص در جهان توسعهنیافته، سیاست که جایگاه تجلی و ظهور افراطها و تفریطهای پنهان در مدرنیته است معمولاً دو صورت پیدا میکند؛ یکی از این دو صورت ظاهر و باطنش شعار زندهباد دموکراسی است و مدام در سودای لیبراسیم لفظی و خیالی به سر میبرد و متأسفانه به آن نمیرسد و دیگری اصل سیاستش مرگ بر آمریکاست. در این دو صورت حکومت، اگر گاهی ذکری از مسائل عدالت اجتماعی و اصلاح نظامهای اداری و آموزشی و اهتمام به پاکیزه نگاه داشتن محیط زیست و سروسامان دادن به مؤسسات بهداشتی و درمانی و تدوین و اجرای برنامههای توسعهی فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی میشود، سخنی به اقتضای ضرورت و برای حفظ ظاهر گفته شده است. البته هر حکومتی اصلاح امور و بهبود وضع کشور و زندگی مردم را زینت سیاست خود میکند، اما ترجیح و تقدیم یک راه و رسم بر راهها و رسوم دیگر چهبسا که مآلاً به ترک راه غیرِمرجح بینجامد و در نتیجه موفق هم نشود.
در هریک از این دو سیاست، وظایف و مسئولیتهای حکومت به دو بخش اصلی و فرعی تقسیم میشود و معمولاً حکومت از ادای وظیفهی فرعی شانه خالی میکند و آن را به عهدهی دیگران میگذارد. (شاید صاحب شعار زندهباد دموکراسی از شعار مرگ بر آمریکا خوشش نیاید، اما چون آن را بیثمر یا بسیار کماثر میداند، میگوید بگذار هرچه میخواهند بگویند.) از این دو سیاست افراطی که بگذریم میتوان به طراحی و حتی اجرای سیاستی اندیشید که در عین مخالفت با نظام قهر و ستم، و توجه به عزت و عظمت کشور، به حل و رفع مسائل و مشکلات ناظر است و برای برقراری نظم مناسب برنامهریزی میکند. البته این سیاست در جهان توسعهنیافته کمیاب و کمنظیر است و اگر باشد در حاشیهی سیاست «زندهباد دموکراسی» یا «مرگ بر آمریکا» قرار میگیرد و گاهی وجودش در حاشیه هم تحمل نمیشود. به عبارت دیگر سیاست توسعهنیافته پیروی از صورت خشکیده و افسردهی ایدئولوژیهای تقلیدی است که با تدبیر سروکاری ندارد.
ایدئولوژیهای افسرده وقتی جانها را تسخیر میکنند راههای فهم و درک را میبندند تا امکان چونوچرا کردن در قواعد ایدئولوژی پدید نیاید و عزم پیروان در اطاعت مطلق از آن سست نشود. طرفه اینست که ایدئولوژیهای رقیب و مقابل برای بستن راه فهم، روشهای یکسان دارند و کوششهای مشابه میکنند. یکی میپندارد آمریکا که گرفتار گرسنگی و فساد شده است بهزودی از پا در میآید و بر اثر این حادثهی میمون، جهان از شر قهر و سلطه و جنگ و آشوب، رهایی مییابد و دیگری مدعی میشود که اگر موانع راه دموکراسی برداشته شود هیچ مشکلی باقی نمیماند؛ مشکل افغانستان و عراق را هم باید با دموکراسی رفع کرد. هیچیک از این دو گروه در استدلال در نمیمانند؛ اولی شواهد کافی برای اثبات مداخلهی آمریکا در امور کشورها دارد و لشکرکشی به مناطق مختلف و ترتیب کودتاها و بردن و آوردن حکومتها در آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین را حجت قطعی رأی خود میداند، دومی هم به آسانی میتواند نشان دهد که در شرایط خودرأیی و استبداد کارها سامان نمیپذیرد و پیش نمیرود و در عوض فساد بهسرعت گسترش مییابد. اولی مردم را در نسبت با ایدئولوژی و بهعنوان پیروان آن میبیند، یعنی مردم در نظر او همان فریادزنندگان مرگ بر آمریکا و مرگ بر... هستند، دومی هم با اینکه نظرش اندکی بازتر است، آنهایی را که برای شعار زندهباد دموکراسی دست میزنند لایق نام و عنوان مردم میشناسد. این هردو بدترین ناسزاها را نثار مخالف خود میکنند، اما کوچکترین ترک ادب در حق خود را توهین و ناسزاگویی نابخشودنی میخوانند. از اولی نمی توان پرسید که اگر آمریکا بمیرد میراث عقل و قدرت و علمش به کی میرسد و وارث با این علم و عقل موروث با جهان چه خواهد کرد. دومی هم این سخن را بر نمیتابد که آزادی نیاز مردمی است که عزم تأسیس بنای نظام مناسب با پیشرفت علم و تکنولوژی و توسعهی اقتصادی-اجتماعی دارند یالااقل میخواهند رأی و نظرشان در ادارهی امور دخیل و مؤثر باشد. اما اگر کسی اهل سیاست و رأی و نظر نیست و به دگرگونی وضع موجود نمیاندیشد و در سیاست مقصدی ندارد و راه نمیشناسد و پای رفتن ندارد، آزادی به چه کارش میآید و مگر آزادی خریدنی یا بخشیدنی است و دموکراسی را میتوان صادر کرد و از جایی به جایی برد؟
اما وجه مشابهت اصلی دو گروه بیرون افتادگیشان از زمان و تاریخ است. در بیتاریخی پیوستگی امور و وجه وحدت و نظام زندگی جمعی پوشیده میشود و جزئیبینی و سطحینگری و غفلت از مسائل اصلی و اهمیت دادن به جزئیات انتزاعی غلبه میکند و زندگی، تکرار شب و روز بیآیندهی بریده از گذشته میشود. بیرون افتادگان از تاریخ، مسائل و مشکلات را چنانکه باید در نمییابند و کار سیاست و حکومت را سهل می انگارند. آنها نمیدانند که هر فکری و هر کاری وقتی و جایی دارد. آنها علاقهای به این قبیل مسائل ندارند زیرا با یک درک شبهغریزی حس میکنند که تفکر مانع پذیرفتن سخنان وهمی و پیروی از آنها میشود. معهذا این دو سیاستی که ذکر شد که مشابهتها دارند و در نهایت به یک مبنا باز میگردند اختلافشان در ظاهر ناچیز نیست و گاهی چندان شدید میشود که پیروان یکی روندگان راه دیگر را خائن و عامل دشمن و این یکی آن دیگری را احمق و دروغزن و هتاک بیآزرم میخواند. یکی مدل سوسیالیسم یا لیبرل دموکراسی غرب را تبلیغ میکند و دیگری خود را دشمن غرب میداند. اولی تحقیر میکند و دومی تهمت میزند و ناسزا میگوید. چرا چنین است؟ هیچیک از این دو گروه تلقی درستی از سیاست ندارند، زیرا پندارهای ایدئولوژیک، چشم و گوششان را بسته است. معهذا سخن سیاسی میگویند و حتی خود را صاحب رأی و راه خاص در سیاست میدانند و گاهی داعیهی حل فوری مسائل بسیار دشوار دارند. پیش از این به تقسیم مسائل سیاست به اصلی و فرعی اشاره شد. پیداست که هریک از اینها را میتوان در فهرستی تدوین کرد. این فهرست در هر سیاستی ترتیبی دارد و قاعدتاً باید در این ترتیب اصل الاهم فالاهم و تقدیم مهمتر و مهم بر کماهمیت رعایت شود. ولی متأسفانه اهل سیاست در مورد اهمیت و تقدم مسائل و ملاک آن کمتر به توافق میرسند و هر گروهی برحسب مبانی خود (اگر صاحب مبانی باشد) مسائل و مطالبی را که در نظر او مهمتر است در صدر فهرست قرار میدهد. معهذا در هیچیک از این دو فهرست مسائل عمدهی سیاسی معمولاً از قلم نمیافتد. زیرا هیچ گروهی نمیتواند بیاعتنا از کنار مسائل زندگی مردم بگذرد. این گذشتن نشانهی بیاعتنایی به مردم است. به عبارت دیگر در سیاست نمیتوان به نظم و بینظمی در امور و به اشتغال و بیکاری و صلاح و فساد اداری و اجتماعی و... کاری نداشت. حتی سیاستی که دوست دارد همهی وقت را در ابرهای اوهام بگذراند وقتی فساد بر آفتاب میافتد و مشکلها طاقت مردم را طاق میکند، نمیتواند نسبت به آنها بیاعتنا بماند. هرچند که گاهی اعتنا و بیاعتنایی نتایج یکسان دارد. اختلافی که به آن اشاره شد اختلاف در حرف و لفظ نیست، بلکه اختلاف در عمل به گفتهها و طرحهاست. مشکل اینست که در جهان توسعهنیافته نمیپرسند که این جهان چیست و چه مسائلی دارد و با ساکنانش چه میکند. راستی مسائل سیاسی جهان در حال توسعه چیست؟ آنچه همه میدانند اینست که کشورهای در حال توسعه در روابط خارجی و در اقتصاد و مدیریت و آموزش مشکلها دارند. در این کشورها اندیشهی فائق آمدن بر فقر و درمان بیماری و رفع معضلاتی مثل اعتیاد و فساد اداری و بیکاری و بهطور کلی ابتلا به مشکلات هرروزی به هیچ دولتی حتی اگر اسیر اوهام ایدئولوژیک هم نباشد کمتر فرصت و مجال میدهد که به آینده بیندیشد. اگر دولتها در جهان توسعهنیافته در زمان حال بدون آینده به سر میبرند و همواره به مشکلاتی که هرروز پیش میآید مشغولند، وجه ظاهرش همانست که گفته شد، اما باطنش شاید چیز دیگری باشد. تا آنجا که ممکن است بگویند چون جهان توسعهنیافته در بیزمانی به سر میبرد و تاریخ ندارد، برای آینده نمیتواند فکر کند. بر حسب این رأی، جهان توسعهنیافته حرف میزند اما فکر نمیکند. این رأی به صورتی که بیان شد قدری به بدبینی و غلو آمیخته است.
یک روز که بعضی از اهل اطلاع در این باب بحث میکردند کسی گفت که اگر این نظر درست باشد همه باید دست از کار بردارند و در انتظار فرا رسیدن اجل بنشینند. اما به او گفته شد که شما هرچه میخواهید بکنید، قضیه اینست که سیاست جهان توسعهنیافته چندان به زندگی و آیندهی مردم کاری ندارد. بد نیست به رسانهها نظری بیندازید. رسانهها همه پر از سیاست است و متأسفانه در سیاست گویی آنها کمتر نشانی از مشکلهای مردم مثل هوای آلوده، ادارهی ناکارآمد و احیاناً فاسد، بهداشت و درمان علیل، آموزشوپرورش خسته و عبوس، فقر غذایی و (با شرمساری بگوییم) بیاعتمادی به سلامت غذاهای موجود در بازار و محصولات کشاورزی بارآمده با کودهای ازته و... میتوان یافت. رسانهها به مسائل شهری و رسوم مدیریت و طرز کار سازمانها و ادارات و به مدرسه و آموزش و اخلاق و وضع تظلّم و قضا و امنیت عمومی کاری ندارند و اگر در این امور وارد شوند به گزارشهای صوری و رسمی و نقل اقوال اکتفا میکنند. البته اگر مخالف دولت و حکومت باشند در کمین مینشینند که بهانهای پیدا کنند و بر رقیب و خصم بتازند. اینجا دیگر اولویت و اهمیت مسائل مطرح نیست، بلکه اصل مخالفت با رقیب و رد اوست و چه باک اگر این مخالفت و رد به زیان کشور و ملت باشد. مصلحت کشور و ملت همان مصلحت ایدئولوژی است یا در جنب این مصلحت وزنی ندارد. به این جهت است که مسائل سیاست هم ناظر به آنچه در خارج میگذرد نیست، بلکه به حکم ایدئولوژی معین میشود. اینست که میبینیم در کمتر رسانهای پرسش از وضع آموزش و پژوهش و فقر و بیکاری و بیماری و شیوع فساد در همهی شئون کشور و بیاعتنایی به اصول و قواعد اخلاق مطرح میشود و حتی اگر ضرورت اقتضا نکند از آلودگی هوای شهرها و... نیز ذکری نمیشود. نه اینکه اصحاب رسانه از این ابتلائات و مصائب بیخبر باشند یا آنها را بیاهمیت بدانند، مصیبت اینست که این مصیبتها و ابتلائات را در کشورهای دیگر میبینند و در صورت اقتضا دربارهی آنها داد سخن میدهند. رسانههایی هستند که مدام از فقر و گرسنگی در ایالات متحدهی آمریکا میگویند و مینویسند و در غم بحران اقتصادی اروپا و بیکاری در اسپانیا و ایتالیا و... نوحهسرایی میکنند و از اینکه مردم آتن و دیگر شهرهای یونان که به جای بنزین و گازوئیل، ناگزیر چوب میسوزانند و هوای شهرشان پردود و آلوده میشود تأسف میخورند، اینها چه معنی دارد؟ صاحب این گزارشها میگوید دروغ که نگفتهام اما اخلاقی سختگیر، ممکن است در پاسخ بگوید اینها دروغ و ریای توأم با بیآزرمی است. گویندگان در دفاع از خود میگویند گفتهشان دروغ و ریا نیست، بلکه گزارش واقعیتهاست. کسانی هم این وضع را نه گزارش وقایع و نه صرف دروغ و ریا بلکه نشانهی انحطاط اخلاقی و سقوط در درکات غفلت میدانند. در این وضع هیچ پاسخ دقیقی به پرسش نمیتوان داد. اگر مردمی که این اخبار را میخوانند و میشنوند و میبینند سر از شرم به زیر اندازند که چگونه ما عیب کوچک یک کشور دیگر را از دور میبینیم، اما صورت بزرگ همان عیب در خانهی خود از چشممان پنهان میماند، نشانهی آنست که هنوز همهی رذایل، عادی نشده و بیآزرمی و کینتوزی به نهایت نرسیده است. با اینهمه نمیتوان جهان را چندان از مقصد نیستانگاری دور دانست. تحویل اخلاق به چند اصل و قاعدهی ایدئولوژیک و اصرار در رعایت آنها و اعتقاد به اینکه این رعایت، تمام اخلاق است، شاید عین بیاخلاقی و از نشانههای فریبکاریهای ناشیانهی نیستانگاری باشد. نیستانگاری در هرجا با چهرهی متفاوت ظاهر میشود و مدام چهره عوض میکند و گاهی اخلاق و فضیلت را هم به خود میبندد. در این زمان یعنی در زمان نیستانگاری فعال، وضع و نظم اخلاق چنان دگرگون شده است که بدترین رذائل دیگر رذیلت نیست، فضیلت هم تا حد زدودن بعضی الفاظ و عبارات از زبان و رعایت بعضی رسوم و عادات و ترک بعضی دیگر در عمل هرروزی تنزل کرده است و مگر ندیدهایم یا نخوانده و نشنیدهایم که کسانی چندان به اخلاق پایبندند که ادای یک لفظ در یک کتاب را مایهی ویرانی اخلاق و ترک برداشتن بنیاد فضیلت میدانند، اما به رواج دزدی و تجاوز و افترا و دروغ و شیوع بیماری و فساد وقعی نمینهند و گاهی بعضی از آنها را فضیلت میشمرند، در سیاست هم بر رعایت رسوم تأکید دارند و مواظبند که مثلاً در ادای شعارها و رعایت رسوم (در نظر دو گروه افراطی) تعلل و قصور نشود.
2. در کشور ما هم که مثل همهی جهان، اخلاق تابع سیاست است، دو نگاه به اخلاق وجود دارد: در یک نگاه بیشتر بر حفظ حجاب زنان و پرهیز از اختلاط زن و مرد در دانشگاهها و جلوگیری از نشر مطالب مضر به اخلاق و اعتقادات و... تأکید میشود و صاحب نگاه دیگر نگران گسیختگی بنیان جامعه و گسترش فسادهای اخلاقی و مالی در روابط اشخاص و در سازمانهای اداری و فرهنگی است. کسانی هم که میگویند سیاست باید بر وفق موازین دموکراسی قوام یابد، اعتقادات و آداب و اخلاق را نیز با آن موازین میسنجند. در هیاهو و سودای میزان کردن اصول و قواعد و برنامههای سیاست با رسوم و عادات و ایدئولوژیها چگونه میتوان به مسائل کشور و حل آنها اندیشید. در این شرایط اندیشیدن به اینکه نظم اداری و آموزشی چه باید باشد و راه بهرهبرداری از امکانات کشور برای فراهم آوردن شرایط مادی و اخلاقی زندگی سالم کدامست، امری فرعی و ثانوی است. سیاست به صرف ستایش از دموکراسی یا اعتقاد شبهدینی به چیزهایی از سیاست و علم و تکنولوژی در کشور به کجا میتواند برسد و آیا نباید نگران بود که مبادا این سیاست در معرض خطر سرگردانی در ابرهای اوهام قرار گیرد و ناگزیر از زمین و سختیهای زندگی مردم و از امکانها و نیازهای زمان چشم بردارد؟ البته نظر داشتن به عزت و عظمت کشور جای انکار ندارد، اما عزت و عظمت چنانکه گفته شد با اهتمام خردمندانه به اصلاح امور کشور و تأمین مصالح مردم به دست میآید و حفظ میشود. حتی حفظ کشور و حکومت هم منوط و موقوف به بیرون آمدن سیاست از وهم و رؤیا و ترک سستی و اهمال و سهلانگاری در ادای وظایف و تذکر به وضع بیاخلاقی و پرهیز از تلقی همهی چیزهای شریف و از جمله دانش و اخلاق و هنر بهعنوان وسیلهی رسیدن به مقاصد سیاسی است. اگر در این میان معتقدان و دینداران راستین بیشتر نگران سستی اعتقادات و اهمال در ادای واجبات و ترک محرماتند، نگرانی آنها را وقع باید گذاشت، اما به صاحبان آن نیز توجه و تذکر باید داد که حفظ دین و تحکیم اساس ایمان با تحکم و خشونت و دروغگویی و دعوی میسر نمیشود و گل دین در فضای دروغ و ناپاکی و نادرستی نمیشکفد، بلکه در معرض انواع آسیبها قرار میگیرد و افسرده و پژمرده میشود. پس اگر کسی نگران رعایت احکام شریعت است باید بکوشد شرایطی فراهم شود که در آن حقپرستی به حرف و لفظ و اعمال ظاهری و تظاهر به دینداری تنزل پیدا نکند و میان گفتار و کردار فاصله نیفتد. اگر این نکتهها در نظر کسانی بدیهی مینماید، اهل افراط آنها را بیوجه و شاید القای خصم و دشمنی با نظام بدانند، اما در این دو گروهی که از آنها یاد کردیم شاید کسانی باشند که هنوز از حد اعتدال خیلی دور نشدهاند. اینها میتوانند به این معانی بیندیشند و با هم همراه شوند و بزرگی کشور را از طریق اجرای برنامههای مناسب توسعه بجویند. اما افراطیها به حرف یکدیگر و به سخن هیچکس گوش نمیکنند و کار دشوار سیاست را با پندارهای (یا بتهای) طایفهای خود قیاس میگیرند. انصاف اینست که در شرایط کنونی، صاحبان و پیروان شعار زندهباد دموکراسی گرچه در زمرهی ظاهربینان و گرفتاران بند و زنجیر اوهامند و کارشان بیشتر تنفیذ و تقویت وهم در اذهان است، چندان قابل سرزنش نیستند، زیرا آنها در سالهای اخیر دستشان به هیچجا بند نبوده و ناگزیر بودهاند که در سکوت و انزوا غم نبود دموکراسی دلخواه خود را بخورند. البته همهی تقصیر را هم به گردن گروه مقابل نمیتوان انداخت زیرا اولاً این هردو طایفه و گروه تا حدی به هم بستهاند، ثانیاً وضع کشورها هرچه باشد ساخته و پرداختهی فکر و عمل یک یا چند گروه نیست. وقتی از یکسو کار حکومت بیشتر نفی است و در کار اثبات که وارد میشود ظواهر و تشریفات را اثبات میکند و امنیت حکومت اصل و غایت است و از سوی دیگر همهی مشکلات را حکومت باید رفع کند و حتی مسئول بیرونقی پژوهش و کماعتنایی به علوم انسانی و اجتماعی هم حکومت است، طراحی برنامهی توسعه و اجرای آن باید در حکم معجزه باشد. در این وضع ظهور افراط و تفریط هم امری کاملاً غیرِطبیعی نیست. پس ظاهراً اختلاف در بالا و پایین کردن مواد فهرست مسائل سیاسی نیست، بلکه سیاست مجال و میدان خلط میان مسائل و روشها و مقاصد و غایات و از دست دادن سلسلهمراتب شده است. درست است که یکی بیشتر اوهام میبافد و به چیزهای فانتزی و حرفهای خطابی راضی و خرسند است و حتی به امور وهمی شأن قدسی میدهد، اما دیگری هم دلداده و شیدای مفاهیم انتزاعی سیاسی است، چنانکه اگر آن یک در سودای نابودی فوری آمریکا است این هم مدام خواب دموکراسی میبیند. هردو گروه غافلند که سیاست تدبیر امور کشور بر حسب اقتضای زمان و تاریخ و فراهم آوردن مجال برای تحقق امکانها و به فعلیت رساندن استعدادهاست، نه بازی کردن با الفاظ و دلخوش بودن به خیالات.
3. وقتی مسائل سیاست را به ترتیب اهمیت مینویسند ممکن است گمان شود که این مسائل با هم نسبت طولی دارند و باید برحسب ترتیب تقدم طرح و حل شوند تا آنجا که اگر مسائل اساسیتر حل نشود حل مسائل جاری ممکن نمیشود. پس مسائل را بر حسب اهمیت و به ترتیب تقدم باید حل کرد و تا مسئلهی اول یا مسائل اوایل فهرست حل نشود نمیتوان به مسائل دیگر پرداخت. بسیار شنیدهایم که میگویند تا فلان مشکل رفع نشود مشکلات دیگر را نمیتوان رفع یا حل کرد. بدون تردید مسائل همه اهمیت یکسان ندارند و حل مسائل اساسی به حل مسائل دیگر کمک میکند و تا شرایط حل مسائل فراهم نشود، آنها را نمیتوان حل کرد. اما در عمل از هیچ مسئلهای نمیتوان چشم پوشید و گاهی با حل مسائلی که جزئی انگاشته میشود، زمینهی حل مسائل بزرگ فراهم میشود. گفته شد که هر عمل و اقدامی مسبوق به فراهم آوردن شرایط آنست. این شرایط با تأمل اهل نظر و راهنمایی صاحبنظران و عزم و همت اهل سیاست و مشارکت مردم فراهم میشود و با تحقق آن شاید شبهمسائل و اوهام کمتر با مسائل حقیقی اشتباه شود. در اینصورت کار سیاست هم در ادای بعضی رسوم ایدئولوژیک و علائق علمی-تکنیکی خاص و دوستیها و دشمنیهای سیاسی محدود نمیماند. جهان توسعهنیافته اگر بیندیشد و سعی سیاستش نه در حرف و داعیه بلکه در عمل مصروف تأمین نان و هوا و آب پاکیزه و آسایش مردم و اصلاح سازمانها و ادارات و بهسازی محیطزیست و فراهم آوردن شرایط آموزش و پژوهش و بهداشت و درمان و حمایت از هنر و فرهنگ شود، میتواند به مقصد توسعه نزدیک شود. نکتهای که معمولاً از آن غفلت میشود پیوستگی امور به یکدیگر است. امور جهان همه به هم بستهاند، یعنی به جای اینکه فهرست مسائل بهصورت عمودی نوشته شود بهتر است که آن را بهصورت افقی بنویسند و مسائل را در عرض یکدیگر قرار دهند. در این سیاست، ترتیبی که باید مراعات شود اینست که طرح و حل هر مسئلهای منوط به درک امکانها و شرایط کلی کشور است. یعنی ابتدا باید آمادگی و شرایط فهم و عمل و اقدام فراهم شود. این کار گرچه در ظاهر آسان مینماید در حقیقت بسیار دشوار است. معهذا آن را غیرِعملی نباید دانست. البته پیداست که همهی مسائل یکجا و یکباره با هم حل نمیشوند یا نمیتوان یکی را ابتدا حل کرد و سپس به دیگری پرداخت. مسائل مسلماً در یک ترتیب زمانی حل میشوند اما اگر در حل هر مسئله مسائل دیگر پیوسته به آن، در نظر باشد آن مسئله زودتر حل میشود و به حل مسائل دیگر نیز کمک میکند. به هر حال برای خروج از وضع توسعهنیافتگی و طرح و تدوین برنامهی هماهنگ توسعه باید تمامیت و پیوستگی امور را در نظر داشت. ممکن است بگویند: در اندیشهی تاریخی واقع معقول است و معقول امر واقع است. در ظاهر امر واقع در جهان توسعهنیافته چندان معقول نمینماید و حوادث سیر دیگر دارد. ولی بهتر است که فعلاً کاری به نظر تاریخی نداشته باشیم (و نگرانی اینست که اگر به آن بپردازیم بگویند که در دورافتادگی از تاریخ حکم معقول بودن واقع وجهی نداریم) اکنون واقع اینست که بعضی از مراکز قدرت و گروههای ذینفوذ نه فقط به همعرضی مسائل اعتقاد ندارند، بلکه رفعت شأن سیاست در نظر آنها چندان است که اصلاً به مسائل واقعی و به تأمین مصالح عمومی و همبستگی اجتماعی و حصول رضایت مردم کاری ندارد. در اینصورت نگران وضع نوجوانان و جوانان بودن و به اصلاح آموزش و پرورش و مدیریت و ورزش اندیشیدن و برای بنیانگذاری اقتصاد و نظام کار و تولید و... کوشیدن دیگر وجهی ندارد.
4. یکی از مشکلهای سیاست در جهان توسعهنیافته، مشکلی که متأسفانه کمتر به آن اهمیت میدهند و اگر در جایی عنوان شود به آن توجه نمیکنند، علاوه بر عقبماندگی در تکنولوژی و بیگانگی با رسوم تجدد و فقدان دموکراسی و بیتوجهی به آینده، نیازمندی قدرتهای جهانی به انتقال بحرانهای داخلیشان به خارج و احساس غربت جهان توسعهنیافته در خانهی خویش است. مردمان معمولاً در یک نظام فرهنگی و اعتقادی و عملی به هم بستهاند و از اصول و قواعدی در زندگی پیروی میکنند و این اصول با غایات زندگیشان مناسبت و تناسب دارد. این نظم و تناسب وجهی از عالم مردمان است و گردش چرخ آن تاریخ خوانده میشود. جهان توسعهنیافته در زندگی هرروزی خود در پی غایات زندگی جهان جدید میرود، در حالی که با مبادی این جهان بیگانه است. اگر این مطلب درست باشد میتوان گفت که دست و دل و سر مردم جهان توسعهنیافته کمتر با هم هماهنگی دارد. زیرا این مردم نه کاملاً به تجدد پیوستهاند و نه تعلقی به نظم قدیم آبا و اجداد خود دارند. بیتاریخی و بیگانگی با تاریخ همین تعلق نداشتن است. این بیتعلقی گناه مردم و تقصیر سیاست نیست، زیرا مردم جهان توسعهنیافته به کشور خود و دین و آیینشان تعلق خاطر و بستگی دارند و مگر در کشور ما جوانان و حتی پیران و کودکان برای دفاع از کشور خود از مال و جان و هستی خود نگذشتند و مگر مردم گاهی نمیخواهند به سبک و شیوهی نیاکان خود زندگی کنند؟ در اینکه این خواست وجود دارد تردید نمیتوان کرد، اما قواعد و رسوم غالب زندگی کنونی همهی مردم جهان، قواعد و رسوم تجدد است و بهآسانی نمیتوان نظم دیگری را جانشین آن کرد. سادهترین دلیل آن اینست که اگر از مردمان و حکومتها بپرسند که برای خود و کشور و آیندگان چه میخواهند، هر پاسخی که بدهند پاسخشان ناظر به وضعی است که جهان متجدد به آن رسیده است. مردم دستاوردهای تجدد را میخواهند و کمال را در تجدد میبینند و البته گاهی اینهمه را با تعلق به دین و آیین توأم میخواهند یا به دین و آیین و سنت منسوب میکنند. اخیراً هم گفتهاند که راه رسیدن به دستاوردهای تجدد و مخصوصاً علوم اجتماعی را باید از مبادی اعتقادی خود آغاز کرد. در این قول تصدیق شده است که تجدد و همهی شئون آن بر مبانی خاص استوار است، اما میگویند باید آنها را بر مبنایی متفاوت با مبانی تجدد قرار داد.
صاحبان این طرح و رأی آن باید فکر کنند که آیا میتوان آثار و شئون یک تاریخ را بر مبنای دیگر و بر مبانی تاریخهای گذشته قرار داد؟ ظاهر اینست که شئون و ظواهر را با توجه به مبانی باید فرا گرفت، یعنی اگر ظواهر از اصل و مبنای خود جدا شود، جان و نشاط ندارد، چنانکه جهان توسعهنیافته اشیای جهان متجدد را از جهان متجدد اخذ کرده است بیآنکه با نظم تجدد انس پیدا کرده باشد. یکی از آثار این بیگانگی، تلقی تجدد و قدرت علم و تکنیک به عنوان امور اتفاقی یا ضروری است. ما تجدد را بهعنوان یک تاریخ که با تفکر پدید آمده است نمیشناسیم و گاهی ضرورتهای درون آن را ضرورت وجودش میدانیم. تجدد با تحولی که در تفکر و وجود بشر در پایان قرون وسطی روی داد به وجود آمد و چون متحقق شد اقتضاها و ضرورتهایی داشت که ما هم کموبیش گرفتار آن ضرورتها هستیم. تجدد اندیشهی پیشرفت و تکامل تاریخی را پیش آورد و دیگران که با این اندیشه آشنا شدند ندانستند که تجدد را گرچه با اصول و قواعدی که آورده است باید شناخت، اما آن را با این اصول تعلیل نمیتوان کرد. اصل پیشرفت یکی از اصول قوامبخش تجدد است نه اینکه تجدد به حکم اصل پیشرفت غالب بر همهی تاریخها و کل تاریخ بشر به وجود آمده باشد و اگر چنین بود تقسیم جهان به توسعهنیافته و توسعهیافته وجهی نداشت و همهی جهان بهنحو یکنواخت در مسیر پیشرفت سیر میکرد. اصل پیشرفت با بشر جدید و امر وجود او پدید آمد و چون وجود بشر جدید مثال بشر تلقی شد اصل پیشرفت هم صورت مسلم پیدا کرد. صفت خاص جهان در حال پیشرفت پیوستگی همهی شئون آنست، اما تلقی جهان توسعهنیافته از جهان متجدد مجموعهای از اشیا و عادات و سیاستها و زشتیها و زیباییهای پراکنده و اتفاقی و محصول نیات اشخاص است. مردم جهان توسعهنیافته این اشیای پراکنده را میخواهند، اما چون به آداب و عادات میرسند بعضی را تحسین و بعضی دیگر را تقبیح میکنند. ولی تجدد یک نظم فکری و عملی است که از ابتدا به قدرت و آزادی نظر داشته و در سودای ساختن و پرداختن بهشت زمینی بوده است. بر وفق اصل پیشرفت، زمان در خط مستقیم به سوی غایات تجدد میرود. در این زمان خطی شب و روز دیگر معنی ندارد و زمان نمیتواند گردشی و دوری باشد. در تجدد همهی کارها و چیزها زمان دارند و زمانیاند، اما جهان توسعهنیافته چنانکه باید با تجدد و با زمان آن آشنا نیست، نشانهی این ناآشنایی و ناتوانی را در محاسبهی وقت کارها و تدوین و اجرای برنامهها میتوان دید. شاید این نکته را ساده بینگارند اگر میبینیم که کمتر مجلسی در وقت مقرر آغاز میشود و به پایان میرسد و حتی سخنگویان مجالس علمی به سختی میتوانند اندازهی زمانی را رعایت کنند از آنست که کارشان را با زمان متناسب با آن تطبیق ندادهاند. در تاریخ شصتسالهی برنامهریزی ما هم ظاهراً هیچ برنامهای با درک زمان و امکانات آن تدوین نشده و به این جهت در موعد مقرر اجرا نشده است. معمولاً این بیگانگی با زمان مکانیکی و وقتنشناسی را به ناتوانی در مدیریت نسبت میدهند. ولی وقتی در کاری همهی متصدیان آن ناتوان بودهاند، باید تأمل کرد که شاید این ناتوانی از جای دیگر باشد و به مدیریت ربطی نداشته باشد. شاید این نقص ظاهراً ساده و کوچک از آنجا باشد که جهان توسعهنیافته با وقت کار و عمل و سازندگی جهان تجدد انس پیدا نکرده است. این جهان با زمان تجدد بیگانه است. با این بیگانگی نه تجدد را میتوان شناخت و نه امکانهای تاریخی کشور و طریق سیاست و ادارهی امور را میتوان دریافت. نگاهی که جهان توسعهنیافته به امور و اشیا دارد نگاه متعلق به گذشته است، اما این امور و اشیا به جهان جدید و متجدد تعلق دارند، این نگاه ظاهربین، امور و اشیای موجود را میخواهد و میطلبد، بیآنکه بداند و بیندیشد که چه تناسب و مناسبتی میان آنها هست و چگونه باید به آنها برسد و گاهی نیز بهدرستی نمیتواند آنها را به کار ببرد. آدم توسعهنیافته حتی اگر بهشدت با تجدد و غرب متجدد مخالف باشد به دستاوردهای جهان متجدد و توسعهیافته سخت وابسته است. درک اینکه این وابستگی چگونه ممکن است آسان نیست، ولی مخالفتی که به آن اشاره شد مخالفت با اشیا و داشتههای جهان متجدد نیست، بلکه با دارندهی این داشتههاست که از داشته جدا انگاشته شده است. در نظر مقلد، داشتهها مطلقند و به قوم و تاریخی تعلق ندارند و برای رسیدن به آنها هم به فکر و نظر نیاز نیست. اشیای تکنیک را همه میتوانند به دست آورند، امور جاری اداری و آموزش و اقتصاد و معاش هم اهمیت آن را ندارند که در عرض ترویج رسوم لیبرال دموکراسی یا ایدئولوژیهای دیگر و مثلاً در عرض مرگ بر آمریکا قرار گیرند. در بهترین صورت این امور به کارشناسان احاله و ارجاع میشود و چون به احتمال قوی بحثهای کارشناسان به نقطهی تصمیمگیری نمیرسد، کارها به حال خود میماند و مهمتر اینکه اگر اصل اساسی سیاست تمجید از لیبرال دموکراسی و دعوت به تقدیس شعار مرگ بر آمریکا باشد، دیگر به تاریخ هم نیازی نیست. گمان نشود که در این گفتار غرض نفی و ردّ لیبرال دموکراسی و شعار مرگ بر آمریکا بوده است، این هر دو شعار جای خود دارند و آزادی کسانی که به یکی از آنها و احیاناً به هر دو قائلند باید محفوظ باشد، اما وقتی سیاست در این دو اصل خلاصه میشود، معلوم نیست که چه چیز دوام وضعی را که بتوان در آن مرگ بر آمریکا گفت ضمان میشود یا راه لیبرال دموکراسی را چگونه میتوان و باید هموار کرد.
5. هرکس به هرجا که بخواهد برود باید بداند کجا ایستاده است و به کجا میخواهد برود. با درک و فهم کجا بودن است که راهگشایی و رهروی ممکن میشود. این گمان که در همهجا و همیشه همهی مردم قضایا را یکسان میفهمند هیچ بنیادی ندارد یا بنیادش بر باد است. فهم جهان توسعهنیافته در برخورد با تجدد از ابتدا پریشان شده است. بهخصوص در مرحلهی پیشرفت سریع علمی-تکنیکی دهههای اخیر قدری بر این پریشانی افزوده شده است. اگر درک و قبول این معنی دشوار است لااقل بپذیریم که عقل مردمان از علائقشان جدا نیست و هر حکومتی مزاج و طبعی دارد و بر وفق طبع خود عمل میکند. به حکومت نمیتوان گفت که مصلحتش چیست و چه چیز موجودیت آن را به خطر میاندازد زیرا گوش حکومت حرفهایی را میشنود که ملایم طبعش باشد. هیچ حکومتی تاکنون به تذکر و اندرز ناصحان گوش نداده است. حکومتها حتی اگر تذکرها را بیربط نمییافتهاند آن را مربوط به دیگر حکومتها یا ناظر به مسائل جزئی و بیاهمیت میانگاشتهاند. پس این مشکل را با گفتن و شنیدن نمیتوان حل کرد، بهخصوص که در زمان ما جهان پر از حرف شده است. حرف که زیاد شود اثرش کم میشود.
وانگهی سیاست، عمل است و عمل بهصرف گفتن و شعار دادن حاصل نمیشود. این گرفتاری جهان توسعهنیافته است که حقیقت را با عمل و علم و هنر را با سیاست در هم میآمیزد و اشتباه میکند. وقتی عمل و سیاست به صفت درست و حقیقی متصف شود به نتایج و آثارش توجه نمیشود و آن را تغییر هم نمیتوان داد. این اشتباه اختصاص به توسعهنیافتگی ندارد بلکه در ایدئولوژی صورت میگیرد. به عبارت دیگر ایدئولوژی مجال و میدان خلط حقیقت با عمل سیاست و مصلحت زندگی است. ایدئولوژی هم به تاریخ تجدد تعلق دارد و جهان توسعهنیافته آن را از غرب فرا گرفته است، اما تاریخ تجدد تاریخ ایدئولوژی نیست و در آن ایدئولوژی عقل و فهم را بهکلی مقهور نکرده است. این جهان جدید قوامی دارد که با عقل و فهم جدید مناسبت دارد و چنان نیست که هرکس آن را به هرجا و هرراهی که میخواهد ببرد. ایدئولوژیها هم به جهان یا به تصویرهایی که از جهان داریم بستگی دارد. اینها هرچند صورت انتزاعی پیدا میکنند، آگاهانه برای رسیدن به مقاصد خاص ساخته نشدهاند. حتی مارکس که ایدئولوژی را انعکاس منافع طبقاتی میدانست، مرادش این نبود که بورژوازی نشسته و فکر کرده است که با طرح این یا آن عمل و رفتار سیاسی چگونه منافع خود را حفظ و تأمین کند. ایدئولوژیها در تاریخ ساخته و پرداخته شده است. این هم که در دهههای اخیر سخن از پایان ایدئولوژی گفتهاند وجهش اینست که تا این اواخر که هنوز فرمانروایی تکنیک و علم تکنولوژیک آشکار نشده بود، گمان میرفت که تکنیک وسیله است و با ایدئولوژی میتوان آن را به هرسو برد و به جهان صورت دلخواه داد. توجه کنیم که داعیهی مارکسیسم برانداختن رسم ناروا و نادرست بهرهبرداری بورژوازی از تکنیک و قرار دادن آن در خدمت پرولتاریا بود و مارکسیسم در عین مخالفت با ایدئولوژی با این داعیه به یکی از سختگیرترین ایدئولوژیها و شاید بتوان گفت که به مثال ایدئولوژی مبدل شد، تا اینکه آشکار شدن فرمانروایی تکنیک بر آن ضرباتی وارد کرد و حتی برای لیبرال دموکراسی نیز دشواریهایی پدید آورد یا دشواریهایی را که پنهان بود بر پرده انداخت.
نزدیک به صدسال پیش پس از انقلاب اکتبر در روسیه کوشش شد که قانون تکنیک را در ایدئولوژی ادغام کنند و به تقدیس آن بپردازند و بهتدریج که برنامهریزی توسعه به وجود آمد و در سراسر جهان آن را پذیرفتند، تکنولوژی و مدیریت متناسب با آن غایت قرار گرفت. جهان توسعهنیافته و در حال توسعه نیز رسم و راه تجدد و غایات آن را پذیرفت اما در نیل به نتایج و غایتها و تواناییهای تجدد با دشواریهایی مواجه شد. یکی از اوصاف جهان توسعهنیافته تسلیم بیمضایقهی آن به ایدئولوژیهاست. در این جهان وقتی از صاحبان سیاست مقصدشان را بپرسند معمولاً به جای اینکه بگویند به کجا میخواهند بروند، از آرای جزمی خود و کاری که میکنند میگویند. گویی همین گفتار و رفتار و عملشان غایت است و مردمان باید به همین اکتفا کنند و خرسند و راضی باشند که بدانند و اعلام کنند که با چه کسانی دشمنند و چه کسان و حرفها و چیزها را میپسندند و دوست میدارند. اگر از آنان از آثار و نتایج این دوستی و دشمنی بپرسی پرسش بیهوده کردهای و پاسخی نمیشنوی زیرا در این سیاستها بستگی به چیزی و دشمنی با کسی یا کسانی غایت است نه اینکه برای مقصد و مقصودی باشد. گویی سیاست دیگر کاری به صلاح و اصلاح زندگی مردم ندارد بلکه مجموعهی منظم و مرتبی از آداب و مراسم و مناسک است. وقتی هم آشوب و کشتار و خشونت و فقر و بیماری و درماندگی و نومیدی را به حکومت نشان میدهند، چهبسا که آنها را بهصراحت و با شدت تقبیح میکند، اما هرگز خود را مسئول عیبها و زشتیها و نارساییها نمیداند و آنها را به جاهای دیگر نسبت میدهد (و البته همیشه این نسبت دادن نادرست و ناروا نیست). هریک از این حکومتها حکومتهای کشورهای دیگر را از بابت علاج نکردن فقر و بیکاری و آلودگی هوا و دیگر عیبها بهشدت ملامت میکنند، اما نقصهای کشور خود را طبیعی یا نتیجهی قصور و تقصیر مخالفان و رقیبان و کارشکنی دشمنان میدانند. هیچ حکومتی نمیتواند به وضع زندگی مردم و تأمین کار و نان و بهداشت و هوای پاک بیاعتنا باشد، منتهی اگر در کشور یا کشورهایی همهی همّ حاکمان و اهل سیاست مصروف شعائر و مناسک سیاسی و رعایت رسوم و آداب باشد، به مسائل اساسی کشور کمتر توجه میشود و مجال و رغبتی برای مقابله با فساد و آشفتگی و کوشش برای اصلاح و فراهم آوردن شرایط آسایش مردم نمیماند. ولی به هر حال باید فکر کرد که آیا مردمی که در هوای شعار مرگ بر آمریکا نفس میکشند در برابر دیاکسیدکربن و ریزگردها و هوای مسموم و بیماری و فقر و فساد و... مصونیت دارند و آسیب نمیبینند؟! پس دیگر نگوییم که چرا هوا آلوده است و در دادگستری اینهمه پرونده هست و فقر و بیماری و فساد چه میکند. اینها مهم نیست، مهم ذکر خیر دموکراسی یا نفرین برای نابودی آمریکاست که اینها هم خوشبختانه حاصل است و فقط باید قدرشان را دانست و به امید دموکراسی و مرگ آمریکا نشست تا بعد از آنکه دموکراسی محقق شد یا آمریکا از میان رفت، تمام مشکلها رفع شود. گویی همهی شرور و زشتیها از فراموش کردن یاد دموکراسی و بود آمریکا است و اصل و قاعدهی مهم سیاست در زنده باد دموکراسی و مرگ بر آمریکا خلاصه میشود. قبلاً اشاره شد که مرگ بر آمریکا و زنده باد دموکراسی اگر به حکم سادگی ناشی از توسعهنیافتگی و از سر کینتوزی نباشد کاملاً موجه است. آمریکا لااقل در این شصت هفتاد سال در سیاست خارجیش مثل یک بچهی لوس و ننر عمل کرده است. این کودک لوس گاه لبخند مهر بر لب داشته و در وقت دیگر بیوجه و بیدلیل عصبانی و بدخلق میشده و گاهی نیز با آشوبگری و خرابکاری خانمانها را ویران و آسایش مردمان را سلب میکرده است و این رفتار و کردار البته با اقتضای طبع سرمایهداریِ بیش از همیشه عنانگسیخته، بیتناسب نیست. آمریکا گرچه سرگرمی به رؤیای دموکراسی را میستاید، علاقهای به پیدایش دموکراسیهای جدید ندارد.
حکومت مطلوب و مورد حمایت آمریکا در درجهی اول حکومت مستبدان پیرو رسم استبداد کهن است و اگر چنین حکومتی نباشد، حکومتهای ضعیف و ناتوان از غلبهی بر هرج ومرج و تروریسم، ترجیح دارند. اما چون استیلا به نام آزادی و دموکراسی صورت میگیرد طبیعی و قهری است که از شعار زندهباد دموکراسی استقبال شود. ولی اینها ظاهر سیاست است. آمریکا که از شعار مرگ بر آمریکا چندان پریشان نمیشود به کوششهایی هم که برای دموکراسی میشود اهمیت نمیدهد و وقع نمینهد. اگر کندی و کارتر از شاه خواستند که پنجره را اندکی باز کند با اینکه علائق شخصی لیبرالی آنها را نادیده نباید گرفت، گمان نباید کرد که حکومتشان طالب دموکراسی در ایران بوده است. آمریکا از شبح کمونیسم میترسید و همین ترس موجب شد که هرگز درک درستی از آنچه در ایران و بهطور کلی در آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین میگذشت نداشته باشد. میبینیم که هیچکدام از دو شعار مرگ بر آمریکا و زندهباد دموکراسی بیوجه نیستند و کاش میشد این دو شعار را با اعتنا به صلاح ملت و اهتمام به اصلاح امور کشور جمع کرد. این جمع در نظر عقل ظاهراً منعی ندارد، اما تجربه میگوید که صاحب عَلَم شعار مرگ بر آمریکا از لیبرالیسم و لیبرال دموکراسی بیزار است و علاقهای به سیاست صلاح و اصلاح و مجالی برای پرداختن به آن ندارد. شیفتگان لیبرال دموکراسی هم حل همهی مسائل را به از میان برداشتن همهی مخالفان و موانع راه و به تحقق تام و تمام رسوم دموکراسی موقوف میکنند. یعنی آنها هم حتی اگر به صلاح و اصلاح معتقد باشند، چهبسا که آن را به بعد از استقرار دموکراسی موکول سازند. اما سیاست صلاح و اصلاح امور کشور اگر در جایی تدوین و اجرا شود شاید اشتغال به حل مسائل مردم و کشور، مجالی برای عبودیت در معبد لیبرال دموکراسی و ادای دائم شعار مرگ بر آمریکا باقی نگذارد. اما این اشتغال و آثار و نتایجش هزاربار بیش از وقوف در رؤیای تحقق دموکراسی و سودای نابودی آمریکا کشور را به صلاح نزدیک میکند و موجب پریشانی و نگرانی آمریکا میشود. افسوس که پیمودن این راه در شرایط کنونی بسیار دشوار و بعید مینماید. در تجربهی پنجاه سال اخیر تاریخ آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین این دو شعار شاید منشأ هیچ توفیقی در عمل اخلاقی و سیاسی نبوده و نشده است. اما طرح اندیشیدهی توسعه با اینکه بهندرت دستور عمل سیاست بوده هرجا بوده کموبیش کارساز توسعهی اقتصادی-اجتماعی شده و در اصلاح نظم سیاسی و اداری و آموزشی نیز اثر خوب داشته است. دریغا که این روحیه و روحیات متعلق به جهان توسعهنیافته، شعار صلاح و اصلاح را دوست نمیدارد. اقتضای این روحیه برآوردن فریاد رد و اثبات و نفی و ایجاب و تقبیح و تحسین و... است که اینها گاهی به صورتهای متعارف و متداول ظاهر میشوند و گاهی نیز وجه افراطی پیدا میکنند.
منبع : شماره (74-75) مجله سوره اندیشه